ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★

به چه ميخندي تو؟
به مفهوم غم انگيز جدايي؟
به چه چيزي؟
به شکست دل من؟
يا به پيروزي خويش؟
به چه ميخندي؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟
يا نه افسونگري چشمانت که سوخت و مرا خاکستر کرد؟
به چه مي خندي تو؟
به دل ساده ي من مي خندي که دگر تا به ابد به فکر خود نيست؟
خنده دار است بخند...

                                      

+نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

تو که ميخواستي امروز بروي
پس چرا ديروز با من عهد بستي
تو که ميخواستي امروز مرا تنها بگذاري
پس چرا ديروز مرا عاشق خودت کردي
به يادت هست حرفهاي روز اول آشنايي را
به يادت هست قول و قرارهاي آن روز باراني را
به يادت هست فرياد دوستت دارم را
به يادت هست از اول کوچه دويدن، به شوق در آغوش کشيدن من را
ميگفتي ميخواهم دنيا نباشد اما مرا داشته باشي
يک لحظه نيز نيامده که بدون من نفس کشيده باشي
حالا من هستم و نگاهي خسته ، به چه کسي بگويم دردهاي اين دل شکسته
من که مانده ام در پشت درهاي بسته  ، تو کجايي ، دلت با دلي ديگر در کنار ساحل عشق نشسته
روزهاي تکراري ، گذشت آن لحظه هاي بيقراري
گذشت آن شبهاي پر از گريه و زاري
کمي دلم آرامتر شده
فراموشت نکرده ام ، مدتي قلبم از غمها رها شده
شب هاي تيره و تار من
مدتي بيش نيست که ميگذرد از آن روز پر از غم
به ياد مي آورم حرفهايت را
باز هم گذشته ها ميسوزاند اين دل تنهايم را
از آن روز تا به امروز تنهاي تنها مانده ام
دل به هيچکس ندادم و هنوز با غصه ها مانده ام
نميتوانم فراموشت کنم ، محال است روزي بيايد که يادت نکنم
يا با ديدن عکسهايت گريه نکنم
نميتوانم فراموشت کنم…. نميتوانم فراموشت کنم

+نوشته شده در سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

دفتري بود كه گاهی من و تو مي نوشتيم در آن
از غم وشادی و رويا …

ز گلايه هايي كه ز دنيا داشتيم
من نوشتم از تو :
كه اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بي خواب نخواهد آمد
كه اگر دل به دل من بسپاری 
و اگر همسفر من گردي
من تو را خواهم برد تا فراسوي خيال
تا بدانجا كه تو باشي و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من كه تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گريه كردم
با تو خنديدم و رفتم تا عشق
نازنيم اي يار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترين انسانم …
ولي افسوس
مدتي هست كه ديگر نه قلم دست تو مانده است و نه من !

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

                                         تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
                            ***   گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند...  ***
                                                    عاشق که شدی کوچ میکنند

        

+نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

دست بر شانه هایم میزنی تا "تنهایی" م را بتکانی,

به چه می اندیشی ؟

تکاندن برف از روی شانه آدم برفی...

                                  

+نوشته شده در سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از...


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشدروزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد...


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

 

 .

 

 .

 

 .

 

كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

 

 .

 

 .

 

 .


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و ...


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

زليخا مغرور قصه‌اش بود زليخا به همنشيني نامش با يوسف مي نازيد. زليخا بر بلنداي قصه رفت و گفت رونق اين قصه همه از من است، اين قصه بوي زليخا مي دهد. كجاست زني كه...


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

دختر با نا اميدي و عصبانيت به پسر که روبرويش ايستاده بود نگاه مي کرد کاملا از او نا اميد شده بود از کسي که انقدر دوستش داشت و...


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتي عاشقم شد که ديگه دير شده بود
حالا مي فهمم که...


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه ...


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو دلش.

یه روز آدم عاشق دریا ...


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند؛ آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند.
...


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |